دل درد های شبانه ماهان مامان
هی وای من از کجاش برات تعریف کنم پسرکم هنوز ٣٥ روزت نشده بود که گریه های شبانت شروع شد وقتی دل درد میگرفتی دیگه با هیچی آروم نمیشدی قربونت برم از دل درد به خودت میپیچیدی و مامان هیچ کاری برات نمیتونست بکنه و دلم برات کباب میشد و من هم پا به پات گریه میکردم آخه طاقت درد کشیدن وگریه هات رو نداشتم جیگرم هرچی دکتر بردمت و داروهایی که برات تجویز می کردن هیچ کدوم فایده نداشت هر چقدر خودم توی تغذیه ام رعایت میکردم بازم نشد هرشب ساعت ٢ صبح از خواب با گریه بیدار میشدی و فقط روی پای مامان وبابا و آروم میشدی من وبابایی هم نوبتیش کرده بودیم ١ ساعت بابا ١ ساعت مامان بابایی طفلک صبح ها که میخواست بره سر کار با کله راه میرفت از شدت خستگی وبیخوابی دلم براش میسوخت بزرگترها و دکتر ها میگفتن وقتی ٥ ماهت که بشه خوب میشی دقیقا این قصه تا ٥ ماهگیت طول کشید دلبرکم البته این رو هم بگم که ماشاا...وزنت عالی بود و زیاد شیر میخوردی شکموی مامان نمیدونم این دل درد ناقلا چی بود که بدجنس شبها میومد سراغت ولی عزیز دلم قبل از اینکه دل درد بگیری هر شب ساعت ٦ شب میخوابیدی و بدون اینکه درخواست شیر کنی تا ٦ صبح یه کله میخوابیدی ولی مامانی هر ٢ ساعت یک بار میومدم و آروم بهت شیر میدادم تا مبادا شکم کوچولوت خالی بشه و گرسنه بشی نفسم
جیگرم توی این عکس 5 ماهه هستی ولی هنوز یه کم دل درد داشتی وقتی حوصله نداشتی وعصبانی بودی بابا این عکس رو ازت گرفت عشق من الهی مامان قربون اون اخم کردنت بشم با مزهههههههههههههه