ماهانماهان، تا این لحظه: 17 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

ماهان عشق زندگی مامان و بابا

ماهان در آتلیه

وروجک مامان از اونجایی که دلم میخواست قبل از اینکه دندون در بیاری ببرمت آتلیه وعکس بندازی هنوز ٥ ماهت هم نشده بود که بابا بردیمت آتلیه سعید توی سه راه گوهردشت و چندتا عکس خوشمل ازت انداختیم تا با دیدنشون همیشه برامون خاطره ی شیرینش جاودانه بمونه عسلکم ...
27 تير 1391

سه ماهگی ماهان و لذت بردن مامان و بابا

قربونت برم عزززززززززززززززیز دلم وقتی که میخندی انگار تمام دنیا رو بهم میدن تا من وبابایی صدات میکنیم سریع دهان کوچولوت رو تا اونجایی که میتونی باز میکنی از ته دل کوچولوت برامون میخندی اون وقته که من وبابایی با هم دیگه به سمتت حمله میکنیم واون لپای ناز و توپولت رو میچشیم وماچ مالو وماچ لمبوت میکنیم ای بابا شماها چقده بی جنبه هستینا حالا یه بال براشون خندیدما از بس لپای ناجنینم رو ماچ مالی کردن دیده هیچیش بلام نمونده دههههههههه تازه حواسم هست اون وسط مسطا بابا یواشکی گازم میگیره گفته باشم فکر نکنید بچم هیچی سلم نمیشه  آخخخخخخخخخخیش اینطوری میخندی گردوی من غشششششش میکنماااااااااااااااا   ...
27 تير 1391

ماهان و عشقش شو هندی

الهههههههههههههههههههی دورت بگردم آخه مادر شما رو با این قدو قواره چه به شو هندی نگاه کردن با احساسم عزیز دلم وقتی 6 ماهه بودی توی روروئک میذاشتمت یه روز داشتم شو هندی نگاه میکردم و به کارهام توی آشپزخونه میرسیدم که دیدم هیچ سر وصدایی ازت در نمیاد فورا دست پاچه ازآشپزخونه بیرون پریدم فکر میکنی چی دیدم همچین مات و مبهوت جلوی تلویزیون توی روروئکت شو هندی نگاه میکردی و لبخند میزدی خیالم راحت شد       انگار هر چی شور و هیجان وعشق ومحبت رو از اون شو هندی میگیری نمی دونم از اون چی میفهمیدی که وقتی خانومه رو با لباس عروس توی کالسکه میدیدی از جات بلند میشدی ولبخند میزدی بارها وبارها این شو رو برات تکرار کردم ولی هر بار به...
27 تير 1391

خاطره تولد فندقم ماهان

عشق مامانی میخوام از روز موعود برات بنویسم از اون روزی که اصلا قرار نبود شما به دنیا بیای و خاله زهرا و بابایی و خانم دکتر با یه نقشه انتحاری مامان رو به دام زایمان بی موقع انداختند آخه نفسم هنوز ١٦ روز به دنیا اومدنت باقی مونده بود قرار بود که شما ٨٥/٣/٤ به دنیا بیای یه چند روزی بود که دیگه درد های خفیفی دم دمای صبح میومد سراغم مامانی هم چون از زایمان طبیعی میترسیدم صبح همون روزبهاری قشنگ که به دنیا اومدی بعد از این که صبحانه مفصلی خورم من و بابایی با خاله زهرای مهربون تماس گرفتیم  وبه خاله گفتم:که بعضی وقتا کمرم درد میگیره و از اونجایی که من میخواستم سزارین بشم باید با یه دکتر خوب زودتر هماهنگ میکردم بالاخره خاله زهرا گفت:حاضر بشم...
26 تير 1391

دو ماهگی ماهان جون و شکلک های بامزش

عشقم وقتی که دیگه 2 ماهه شدی مامانی خیلی راحت تر بغلت میکردم و مامانی وبابایی حسابی عاشقت شده بودیم اینقدر که تو رو با هیچ چیز تو دنیا عوض نمی کردیم اینقدر باهات سر گرم شده بودیم که نمی فهمیدیم کی روز میاد وکی شب میشه ناز گلم خیلی با مزه شده بودی یه شکلک هایی از خودت در می آوردی که من و بابایی از خنده روده بر میشد یم ماهان عزیزم روزی هزار بار خداوند متعال رو به خاطر وجود زیبا و دوست داشتنیت شکر می کنیم خدا شکرت خدایا شکرت خدایا شکرت قربون اون ژست گرفتن خوشملت برم بامزههههههههههه خوردنی مامان ای جان کوپول مامان می خورمت هاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا زبونش رو ببین وااااااااااااااااااای بامزه مامان چی ...
26 تير 1391

اولین مسافرت عشقم ماهان

                              عزیز دلم اولین مسافرتت 25 مرداد 1385 بود شما اون موقع 3 ماهه بودی و مسافرت برات یه خورده سخت بود آخه هنوز خیلی کچمولو بودی و هوا هم خیلی گرم بودخوشگلم اول رفتیم قزوین عروسی خاله بابایی وبعد از اون با بابا بزرگ اینا و عمو رحمان اینا وعمه سکینه اینا همه رفتیم رشت و آستارا و گردنه حیران و اردبیل و..... آب وهوای اردبیل خیلی خوب بود و اصلا اذیت نشدیم تازه آب گرم هم رفتیم ولی تو راه برگشت که از شمال می اومدیم خیلی هوا گرم وشرجی بود مامانی میترسیدم خدای نکرده مریض بش...
26 تير 1391

پوشک عوض کردن وقت وبی وقت مامان

ماهان گلم وقتی هنوز چند روز بیشتر نداشتی شبها که میخوا ستی بخوابی پوشکت رو عوض میکردم که راحت تا صبح بخوابی واذیت نشی یه شب نصف شب به سرم زد پاشم پوشکت رو نگاه کنم ببینم نکنه جیش شماره2 کرده باشی وپاهات بسوزه القصه وقتی پوشکت رو باز کردم دیدم بله خراب کاری کردی اونم چه خرابکاریییییییی دلم برات سوخت و شروع ک ردم به عوض کردنت وقتی که حسابی جات تمیز شد سر حال اومدی وچشمات رو باز کردی حالا بازی نکن پس کی بازی کن دقیقا تا دو ساعت شارژبودی و بازی میکردی و من هم مجبور میشدم پا به پات بیدار بمونم عسلم خلاصه این شد برنامه هرشبمون که شما نصف شبا خرابکاری کنی ومامانی هم تمیز کنه ای بابا بچه مگه این موقع نصف شب وقت خرابکاری کردنه مادر توی رو...
26 تير 1391

روزی که پسرم مرد شد

ماهان نازنینم نوبتی هم که باشه نوبت مرد شدنته قربونت برم من و بابایی قصد داشتیم وقتی به دنیا اومدی شما رو همون بیمارستان ختنه کنیم ولی وقتی به دنیا اومدی اینقدر ناز ومظلوم بودی که دلمون نیومد جیگرم به همین خاطر پیش خودمون گفتیم بهتره که اول نافت بیوفته ویه خورده جون بگیری بعد ببریمت واسه ختنه بالاخره نازدونه مامان 28 روزت که بود من و خاله محبوبه جون وبابا ساعت 8 شب بردیمت مطب دکتر علی باقری تا شما رو ......... بله دیگه بله من حسابی ترسیده بودم و بغض گلوم رو گرفته بود ولی جرات نمی کردم گریه کنم بابایی هم همش راه میرفت ودلهره داشت وقتی همه مراجعین رفتن بالاخره نوبت ما شد دیگه دل تو دلم نبود هزار بار پشیمون شدم و به خاله محبوبه گفتم برگر...
26 تير 1391

دل درد های شبانه ماهان مامان

هی وای من از کجاش برات تعریف کنم پسرکم هنوز ٣٥ روزت نشده بود که گریه های شبانت شروع شد وقتی دل درد میگرفتی دیگه با هیچی آروم نمیشدی قربونت برم از دل درد به خودت میپیچیدی و مامان هیچ کاری برات نمیتونست بکنه و دلم برات کباب میشد و من هم پا به پات گریه میکردم  آخه طاقت درد کشیدن وگریه هات رو نداشتم جیگرم  هرچی دکتر بردمت و داروهایی که برات تجویز می کردن هیچ کدوم فایده نداشت هر چقدر خودم توی تغذیه ام رعایت میکردم بازم نشد هرشب ساعت ٢ صبح از خواب با گریه بیدار میشدی و فقط روی پای مامان وبابا و آروم میشدی  من وبابایی هم نوبتیش کرده بودیم ١ ساعت بابا ١ ساعت مامان بابایی طفلک صبح ها که میخواست بره سر کار با کله راه میرفت از شدت خ...
25 تير 1391
1