ماهانماهان، تا این لحظه: 17 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره

ماهان عشق زندگی مامان و بابا

خاطره تولد فندقم ماهان

1391/4/26 23:54
نویسنده : مامان و بابا
313 بازدید
اشتراک گذاری

عشق مامانی میخوام از روز موعود برات بنویسم از اون روزی که اصلا قرار نبود شما به دنیا بیای و خاله زهرا و بابایی و خانم دکتر با یه نقشه انتحاری متفکرمامان رو به دام زایمان بی موقع انداختند آخه نفسم هنوز ١٦ روز به دنیا اومدنت باقی مونده بود قرار بود که شما ٨٥/٣/٤ به دنیا بیای یه چند روزی بود که دیگه درد های خفیفی دم دمای صبح میومد سراغم مامانی هم چون از زایمان طبیعی میترسیدم صبح همون روزبهاری قشنگ که به دنیا اومدی بعد از این که صبحانه مفصلی خورم من و بابایی با خاله زهرای مهربون تماس گرفتیم به من زنگ بزن وبه خاله گفتم:که بعضی وقتا کمرم درد میگیره و از اونجایی که من میخواستم سزارین بشم باید با یه دکتر خوب زودتر هماهنگ میکردم بالاخره خاله زهرا گفت:حاضر بشم و با بابایی بریم دنبالش تا بریم چند تا بیمارستان خوب و با یه دکتر جراح خوب یولصحبت کنیم عزیز دل مامان وقتی رفتیم بیمارستان خانم دکتر مامان رو معاینه کرد وگفت:هنوز وقت داره هر موقع که دلم درد گرفت برم پیشش ما هم دست از پا درازتر افسوس چون قبول نکرد که چند روز دیگه شما رو با سزارین به دنیا بیاره داشتیم برمی گشتیم خونه که یک دفعه خاله زهرا گفت:بیاید بریم بیمارستان امام خمینی ببینیم دکترش چی میگه بیمارستان رفتن ما همانا و به دنیا اومدن شما هم همان وقتی خانم دکتر مامان رو معاینه کرد و بعدش هم فهمید که مامانی ترسو تعجب تشریف دارم بهم گفت:عزیزم سونوگرافی داری جدید باشه گفتم:بله وقتی سونو رو دید باخنده خنده گفت:نی نی پسره و چون توی هفته 38 هستی و وزن نی نی هم خوبه می تونی همین امروز به دنیا بیاریش همین که خانم دکتر این حرف رو زد تمام بدنم لرزیدناراحت آخه دوست نداشتم اینقدر زود نی نی نازم رو به دنیا بیارم آخه هنوز دو هفته دیگه وقت داشتی فندقم با دست پاچگی به خانم دکتر گفتم آخه هنوز زوده ١٦ روز دیگه مونده آخه خطرناکه برای نی نیم ضرر نداشته باشه خانم دکتر گفت:نه عزیزم نگران نباش نی نی شما الان دیگه شکر خدا کامله کامله فقط این چند روز باقی مونده رو وزن اضافه میکنه که الان هم وزنش خوبه وقتی تردید من رو دید گفت:من دیگه وقت ندارما و همیشه هم اینجا نیستم یعنی اگه شبی نصف شبی دردت بگیره باید بری..........ای بابا مگه دیگه خاله زهرا و بابایی ول کن ما شدن اصرار اصرار که همین الان نی نی رو به دنیا بیاریم .خانم دکتر گفت فکراتون رو بکنید زود به من بگید من هم گریه کردم گریهگفتم:من نمیخوام اینجوری هول هولکی نی نیم به دنیا بیاد آخه مخواستم برم آرایشگاه خودمو خوشمل کنم خجالتبعدا برم بیمارستان هنوز زودهههههههههه القصه به زور هم که شده منو راضی کردن مثل اینکه مرغ یه پا داشت بابا و خاله می گفتن: بچه نشو دیگه از این فرصت ها پیش نمیادش که لوس نشو بیا بیا تو میتونی شیطان این قسمتش هیجانی شد نه عسلکم گفتم به یه شرط که بریم خونه من برم آرایشگاه اصلاح کنم وموهامو رنگ کنم بعدا بیایم که یک دفعه خاله زهرا گفت الان میرم وسایل اصلاح میگیرم و خودم ابروهاتو بر میدارم بله دیگه بالاخره بابا جون وخاله جون حرفشون رو به کرسی نشوندن و منم گفتم ای بابا تسلیم تسلیم تسلیمو منو راهی اتاق عمل کردن و تند تند زنگ زدن به من زنگ بزن به همه اقوام درجه یک مثل مامان بزرگا و خاله ها و عمه وزن عمو که پسملی مامان فرزانه میخواد به دنیا بیاد خلاصه با گریه گریه از بابایی خداحافظی کردمو ازش حلالیت خواستم بابایی هم یه ماچ آبدار ماچ از پیشونیم کرد وگفت اه دیونه این چه حرفیه که میزنی ایشاا... که صحیح وسالم از توی اطاق عمل بیرون میای و بعد اشکاش رو پاک کرد.بابا رفت پایین برای بستری کردن مامان و من و خاله زهرا هم رفتیم برای تعویض لباس مامان دیگه دل تو دلم نبود از یه طرف خوشحال خوشمزه و از یه طرف دلهره استرسوقتی لباس مخصوص اتاق عمل رو پوشیدم انگار یه کم سبک تر شدم وقتی که دیگه کاملا برای رفتن به اتاق عمل آماده شدم مامانی رو گذاشتن روی تخت چرخدارو برانکارد بردن اتاق عمل پشت در اتاق عمل خاله زهرا رو دیدم که مثل ابر بهار داشت گریه میکرد ولی من فقط بهش نگاه کردم وخندیدم نمی خواستم ناراحت باشه اون روز خاله زهرای مهربون خیلی برامون زحمت کشید دست گلش درد نکنه و میخوام بهش بگم خواهر عزیزم دوستتتتتتتتت دارمماچقلب توی اتاق عمل همه چی به رنگ سبز بود همین که رسیدیم شروع کردن مامانی رو آماده کردن برای عمل و هر کی یه چیزی ازم میپرسید یکی میگفت:بابای بچه چه کارس یکی میگفت:دوباره بچه میخوای گفتم:نه بعد همشون گفتن:سال دیگه دوباره اینجا میبینیمت با مامانی شوخی میکردن که نترسم خانم دکتر اومد بالای سرم با شوخی بهم گفت حالا جنست چی هست گفتم پسره گفت پس جنست اعلاء دوباره همه با هم خندیدیم جو خیلی با مزه ای بودش خوشم اومد وقتی دکتر بیهوشی اومد بالای سرم و ماسک رو گذاشت روی صورتم وچند تا سئوال ازم پرسید بشمار سه دیگه چیزی نفهمیدم نفس مامان. تا اینکه یک دفعه با صدای جیغ و فریاد به خودم اومدم ولی هر کاری میکردم نمیتونستم تکون بخورم یک دفعه یادم اومد که من اومده بودم نی نیم رو به دنیا بیارم ولی چون هیچ چیزی رو نمیتونستم ببینم ویا تکون بخورم فکر کردم که من مردم و اون سر وصدا ها برای مردن منه حسابی ترسیده بودماسترس کمکم احساس سرمای شدیدی کردم تمام بدنم میلرزید بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم یک دفعه درد غیر قابل تحملی به سراغم اومد منم شروع کردم به آه و ناله کردن حالا آه وناله نکن پس کی بکن بعد از چند دقیقه هم بالاخره موفق به دیدن شدم تازه خیالم راحت شد که زنده ام حالا نگران این بودم که تو عزیز دلم سالمییییییییییییییی خانم پرستار اومد بالای سرم بهم گفت عزیزم حالت خوبه و چند تا سئوال ازم پرسید وقتی درست جواب دادم خیالش راحت شد و بهم گفت:خانوادت همه اومدن ببیننت اون پایین رو نگاه کن وقتی نگاه کردم دیدم وااااااااااای بابا و مامان جون و مامان بزرگ و خاله زهرا و خاله محبوبه و خاله رویا و زن عمو اکرم و هستی ومحمد حسین جلوی در ریکاوری برام دست تکون میدنبای بای و خوشحاللبخند هستن من هم خوشحال شدم  و براشون دست تکون دادم خانم پرستار گفت:چقدر دوست دارن گفتم:نی نیم سالمه باخنده گفت:بلهههههههههه یه نی نی ناز و سالم و خوشگل گفت:میخوای عکسش رو ببینی گفتم :بله رفت گوشی بابا رو آورد عکس نازت رو بهم نشون داد وقتی عکست رو دیدم عاشقت شدم میخواستم همونجا بخورمت عسلم دیگه خیالم راحت راحت شده بود خدا شکرت بابا از خانم پرستار اجازه گرفت اومد پیشم نمی دونی چه لذتی داشت اون لحضه بابا رفته بود خونه کت وشلوار پوشیده بود و عطر و ادکلن زده وخوشحال دست کشید روی سرم و پیشونیم رو ماچ کرد و اشک شوق از چشماش جاری شد وااااااااااای که چقدر اون لحظه زیبا بود و دوباره عکس نازت رو بهم نشون داد و گفت:ببین نی نیمون چقدر نازه بالاخره مامانی رو بردن به بخش وگفتن باید 24 ساعت بستری باشی وهمون روز چون خاله زهرا جون خسته شده بود و خودش نی نی کوچولو داشت مامان جون مهربون برای مراقبت از من و شما بیمارستان موندش و چند تا عکس هم با مامان جون مهربون انداختی وچون پسر با ادب وآرومی بود اصلا مامان ومامان جون رو اذیت نکردی وقتی شب شد بابا جون از اونجا که پارتیش کلفت بود اومد توی بخش ملاقاتمون که با این کارش کلی به من انرژی داد هوررراااااااا خدایا به خاطر لطف بیکرانت تو را می ستایم و شکر می گویم اینم خاطره به دنیا اومدنت بود جوجوی مامان اینقدر این خاطرات تولدت برام لذت بخشه که همیشه توی ذهنم مرورش میکنم دورت بگردم عشق منقلبقلبقلبقلب

جیگر مامان این عکس همون عکسی هستش که برای اولین بار من از شما دیدم قربون برم ورم اون چشمای نازت رو مادر

جیگرم این اولین عکسی هستش که من از شما دیدم

نفسم اینجا اتاق نوزادان هستش وهنوز نیاوردنت تا روی ماهت رو ببینم ولی شما از فرصت استفاده کردی وپیش یه دخمل خوشمل مثل خودت ناناز که مامانش هم اتاقی مامانه خوابیدی ای شیطون بلای من قربون اون دهن بازت بشم پشه میره تو دهنتا گفته باشم

بیمارستان

اینم عکس خوشمل شما ومامان جون مهربونه که بابا ساعت 10 شب با پارتی بازی اومد بیمارستان وازتون گرفت عزززززززززیزم ببین مامان جون چطوری با عشق نگاهت می کنه جوجوی من

بیمارستان

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)